فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

انتظار...

روزهاي آخر همراهي متصل منو ريحانه است و من اين روزها روزشماري ميكنم براي آمدنش به طور دقيق 30 روز ديگه مونده تا تاريخي كه دكتر براي زايمان تعيين كرده هرچند اين ي ماه اخير همش استرس اومدنش رو داشتم به خاطر انقباضات و تكونهاي كم ريحانه ولي اين يك هفته اخير كه همه چي آروم شده به روزشماري براي اومدنش بسنده كردم گاهي اوقات با خودم فكر ميكردم اگر من نوعي اينقدر كه براي اومدن فرزندنم روزشماري ميكنم اينقدر كه من همه چيز رو از يك ماه بلكه بيشتر براي اومدنش آماده ميكنم اينقدر كه اشتياق براي ديدن اين كوچولو دارم اگر ذره اي براي امام زمانم انتظار ميكشيدم شايد ظهور حتي يك دقيقه زودتر اتفاق مي افتاد انقدر درگير روزمرگي ها شديم انقدر زندگي دنيا ما...
19 اسفند 1394

دلتنگي ...

اين روزها كه آخرين روزهاي پنج سالگي فاطمه رو مي بينم و همزمان شده با آخرين روزهاي دومين بارداريم دلتنگ مادرم هستم اين روزها برام يادآور روزهاييه كه مادرم بهم نماز خوندن رو آموخت چقدر خوب به خاطر دارم كه بهم ميگفت كنارم بايست و هركار من ميكنم تكرار كن يادآور روزهاييه كه مادرم اولين بار سوزن به دستم داد تا براي عروسكم اولين لباسش رو بدوزم يادآور روزهاييه كه مادرم از دور مواظبم بود تا خوب بزرگ بشم و قد بكشم و من اين روزها چقدر دلتنگشم همه اون روزها (كه مقدمه اش با اين خاطراته تو روزهاي پنج سالگي) حالا من رو مادري بيست و هفت ساله كرده تا بتونم تو غربت اموراتم رو بدون كمك هيچ كس بگذرونم حالا كه اين قدر سنگينم حالا كه گاهي بي اشتها مي شم و گاهي...
10 اسفند 1394

اين روزها ...

امروز فقط 53 روز مونده به حس ملموس ريحانه در كنارمون فاطمه كه خب طبيعيه كم بودن تعداد روزها رو نمي فهمه و حتي ميگه خيلي مونده و البته ميدونم هيجاني توام با ترس داره دوست داشتني ناشناخته اين رو وقتي مي فهمم كه ازش ميخام حركات ريحانه رو حس كنه اول با كلي هيجان مي دوه طرفم اما يه كم بعد نميدونم چه حسي بهش دست ميده كه كنار ميكشه و حتي بيمحلي ميكنه من و بابايي اما هي بهم متذكر ميشيم كه كمتر از دو ماه مونده و چقدر كم و هي به هم ميگيم شايد كمتر از اين هم مونده باشه شايد زودتر بياد پيشمون بزرگترين استرسم اين روزها فاطمه است نميدونم چطور ميتونم رابطه خوبي بين اين دو خواهر ايجاد كنم چطور برخورد خودم رو درست مديريت كنم كه به حسادت و تنش نرسه...
29 بهمن 1394

آزمايش الهي

سلام به دختران عزيزتر از جانم اين روزها در يك سوم آخر حاملگي هستم و من بابايي و فاطمه هر سه چشم به راه گل دختري به نام ريحانه هستيم روزها گاهي به سرعت ميگذره و گاهي هم با هل دادن و به زور هم نميگذره ولي در هر صورت اين روهاي سيرين و به يادموندني سخت شده شكم بزرگم دل دردها كمردردها و نفخ ها و.... همه لازمه مادر شدنه انشب ميخام يه كم مادرانه بنويسم خدا چه ميدونه شايد شما هم مثل من ناصح خوبي در زمان نياز نداشته باشيد شايد شما هم نياز به يك دلداري دهنده داشته باشيد و من اون روز نباشم دختركانم بدونين زندگي به سختي نميشه و هميشه اون سختي هايي كه ما فكر ميكنيم غيرقابل تحمله از يك نگاه ديگه آسونيه بدونيد خدا وراي تحمل انسان براش آزمايش و امت...
15 بهمن 1394

بدون عنوان

سلام فاطمه گلی ماشالله به گل دختر مامان این روها حس میکنم حضور ریحانه تو رو خانوم تر از قبل کرده با اینکه سعی میکنی نی نی بازی در بیاری با اینکه خیلی بهانه میگیری و حتی لجبازی میکنی ولی واقعا رفتارهات درکت مهربونی ها و محبتات به من و بابایی وتلاشت برای اینکه جای خودتو محکم کنی بزرگی ات رو با توجه به سنت بهم ثابت میکنه این روزها با دیدن رفتارهات با بازی هات با تخیلهات یاد بچگی های خودم میافتم و میفهمم تو چقدر شبیه منی خدا کنه بتونم اونچه رو که خودم فکر میکردم خلا بوده در زندگیم برای تو جبران کنم تا تو موفق تر و بهتر از من باشی فردا شب خونه خاله زکیه جشن نه ربیعه و من مسوولیت بچه ها رو به عهده دارم و تو چقدر از هفنه پیش لجظه شماری ...
30 آذر 1394

برای ریحانه

سلام ریحانه خانوم امشب که مینویسم دقیقا 23 هفنه و دو روز از همراهی مون میگذره حال تو که اینجور که برمیاد خوبه ساعتای خاصی مثل آخر شب اول صب و وسط روز بیداری و حضورت رو با سکسه یا لگدای منظم اعلام میکنی و منم اوضاعم بهتر از روزای قبله اشتهام برا غذا خیلی زیاد شده و فقط به عشق تو میخورم تا وزن بگیری و چاق و تپل و البته سلامت باشی پنجشنبه قراره برم آزمایش قند و تیروئید ان شاء الله این بارم مشکلی نباشه و اینم به خیر بگذره و به سلامت بریم مشهد خیلی خیلی مشتاقم تا زودتر ببینم گل دختر دومم چه جوریه چه شکلیه و مشتاقم تا زودتر در آغوش بگیرمت
30 آذر 1394

روزهای قبل از ریحانه

سلام به گل دخملام دیشب وقتی ساعت دو و نیم رفتم بخابم یادم اومد چقدر وقته براتون ننوشتم دلم براتون تنگ شده بود با اینکه هر دوتون یه جوری پیشمین فاطمه خانوم که مرتب بغلم میاد یا بوسش میکنم یا بوسم میکنه؛ ریحانه خانومم که دائم یا لگد میزنه یا دست میزنه و یه جوری حضور خودشو اعلام میکنه (مثل الان که هی لگد میزنه) این روزا دارم تلاش میکنم تا قبل از اومدن ریحانه کارام رو مرتب کنم سعی میکنم درسام رو جلو جلو بخونم برنامه ریزی کردم برا تسویه حساب دانشگاه و پیدا کردن پیش دبستانی برای فاطمه گلی مهمتر از همه دارم سعی میکنم وقت بیشتری برا فاطمه بذارم تا روزای آخر دوتایی بودنمون بیشتر بهش خوش بگذره (البته اگه این هورمونای بارداری بذاره) و ال...
30 آذر 1394

نگرانی های جدید

سلام به دخترای گلم وای خدا می دونه از اینکه میگم دخترام چه ذوقی میکنم انگاری خدا رحمتش رو تو خونه منو بابایی جاری کرده که فرزند اولم دختره و دومی هم این روزها در عین اینکه در تلاشم پر انرژی و شاداب باشم از اوون جهت که روزای آخر تنهایی من و فاطمه است ولی این فسقلی جدید هم مثل فاطمه تو دوران جنینی اش خودش رو لوس میکنه این روزها گاهی اوقات سردرد به سراغم میاد و فشارم گاهی بالا میره فعلا در حال خوردن قرص آسپرین هستم (مینویسم تا سر بعدی اگر فشار داشتم یادم بمونه قرص میخوردم) این روزها غصه چاقی یه طرف و غصه وزن نگرفتن از طرف دیگه قوز بالا قوز شده خاله ها مشهد دنبال کارای عروسی تنها دایی تون هستن ولی من اینجا غصه دارم غصه سلامتی فرزند تورا...
28 آبان 1394

سلام نی نی جدید

سلام به گل دختر عزیزم همویی که هر روز بر احساسم برایش افزوده می شود همویی که خوشحالم قرار است هم آوا و همراه دختر بزرگم شود  همویی که نشاط و شادی خانه کوچکمان را رونق می بخشد خدا میداند من و فاطمه و بابا لحظه شماری می کنیم برای دیدنت این روزها بر تکانهایت افزوده شده و فقط پنج ماه از مسیر نه ماهه یکی بودنمان مانده به قول بابایی میبینی راه تقریبا نصفه شده خدا میداند به همان اندازه که ذوق امدن فاطمه و ورودش به زندگی را داشتم امدن تو هم برایم هیجان انگیز است هنوز هم مثل پنج سال پیش قربان صدقه های کودکانه ام بابایی را به وجد می اوردو این بار فاطمه ای هست که تعجب کند مادرش چقدر کودکانه با ورود خاهرش ذوق میکند آه که چقدر ن...
17 آبان 1394