فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

سلام

سلام فاطمه گلی   با اینکه تو بلاگفا برات مینویسم اینجا هم یه دفتر خاطرات برات ایجاد کردم دلم برات بگه باز بدقلق شدی و معلوم نیست تا کی میخای مامانی رو کلافه کنی با شیر خشک خوردن هرچند مامانت صبرش زیاده دیشب دوباره زیاد بیدار بودی ولی بابایی نگهت داشت باریک الله بابایی مهربون دل مامانی برای مشهد تنگ شده ولی به هزار و یک دلیل نمیتونیم بریم یکی اش اومدنه عمه اته الان خوابی و من اومدم وب گردی فعلا برم به کارام برسم بای بای
5 تير 1390

اتدر شیرین کاری های فاطمه1

خیلی بانمک شدی وقتی عطسه میکنی خودت تعجب میکنی و چشات گرد میشه خودت پتوت رو از روت کنار میزنی وقتی خمیازه ات طولانی میشه لجت میگیره و گریه میکنی ولی هنوز هم شبا تا سه بیداری
5 تير 1390

چه حبره بابا

سلام مامانی چه حبره بابا من هیچی فکر بابایی رو نمیکنی شبا تا ساعت 3 بیداری اصلا زودتر از 3 تمیخابی کلافه مون کردی دیروز رفتیم دکتر گفت 4.5 کیلو شدی ماشاالله توپولی مامان من که از اول گفتم تو توپولی هستی
5 تير 1390

یه اتفاق خوب

بالاخره یه اتفاق خوشایند تو این چند روز افتاد دانشگاه موافقت کرد دو تا از درسام رو امتحان بدم البته با نمره بالای شونزده وگرنه این دو تام حذف میشه از همین الان میرم بخونم راستی فاطمه جونی شیرم بهتر شده و تو هم بهتر از قبل میخوری امروز میریم پیش دکتر خودم تا ازت شکایت کنم و یه راه حلی بگیرم شاید افاقه کرد و تو هم شیر مادرخور شدی تا بعد
5 تير 1390

ای بابا!!!!!!!!!!!!!

یادم رفت بنویسم حس میکنم خیلی به فاطمه وابسته شدم همونجور که به بابایی خیلی وابسته شدم ولی به فاطمه یه جور دیگه حس میکنم من بیشتر به اون نیاز دارم مخصوصا به بغل کردنش و نوازش کردنش این روزا حالم خیلی بده انگار زندگی باهام لج کرده خدا خیر بده دانشگاه رو
5 تير 1390

امان از شیر خوردن فاطمه

خیلی ناراحتم فکر میکنم برای یک مادر هیچی بدتر از این نیست که نتونه به بچه اش شیر بده فاطمه جون دو سه روزه برای شیر منو خوردن بد قلقی میکنه منم شیر خشکش رو با قاشق بهش میدم تا عادت شیشه خوردن از سرش بیفته اونم بی تابی می کنه گاهی اوقات می خام کلا دیگه بهش شیر خودم رو ندم تا دلم نشکنه که نمیخوره بگم خودم ندادم ولی باز دلم براش میسوزه همش تقصیر اون بیمارستان لعنتیه
5 تير 1390

<no title>

سلام فاطمه گلی عزیز دلی چراغ خونه گل و گلدونه! بالاخره اومدی تو بغل مامانت بالاخره انتظار تمم شد خدا می دونه تو این سه هفته ای که امدی چقدر به مامانت استرس وارد کردی الهی بگردم که باید از همین روزای اول شیر خشک بخوری الهی بگردم که شش روز بدون مادرت تنهایی تو بیمارستان بستری بودی الهی بگردم که کلی لاغر شدی روزای سختی رو از همین اول شروع کردیم با هم همونجور که تو بارداری هم خیلی سختی ها رو تحمل کردیم انشاالله همش خیره و انشاالله آخرش به خوشیه دیگه وقتی برای نوشتنای طولانی نمیذاری فعلا باید برم
5 تير 1390

خیلی نگرانتم!!!!!!!!!

می دونم بعد از زایمان طبیعیه که مادر یه مقدار زود ناراحت بشه گریه اش بگیره یا افسرده شه ولی من بیشتر از اونا نگرانتم شیر خشک بیمارستان درس من و همه مشکلات دیگه ای که باعث میشه من از تو غافل بشم مهم تر از همه اینکه می ترسم نتونم ازت به عنوان یک مادر خوب حمایت کنم فاطمه جونم سعی می کنم خیلی مراقبت کنم هم از خودم هم از تو ولی بازم کم میارم از خدا می خام از هر دومون خوب حمایت کنه
5 تير 1390

اولین امتحان پایان ترم با فاطمه خانم

سلام فاطمه مامان چند روز بود تنبل شده بودی داشتم کم کم شاکی میشدم به بابایی که امروز دوباره تکونات مثل قبل شد شاید استرس من برای امتحانا تو رو آروم کرده بود دیروز اولین امتحانام رو دادم خدا روشکر بد نبود فقط امیدوارم پاس کنم خدا هر جور که صلاح بدونه تقدیر رو جاری میکنه دیشب خاله زهرا دلش پر بود از خابگا یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم بعد از تلفن یاد خابگاهی بودن خودم افتادم یادش بخیر بچگی کردنا گریه کردنا خندیدنا حالا بعد از سه سال خاطره اش فقط مونده و نه هیچ چیز دیگه ای آره دیگه دوستی ها بی مزه شده فداکاری و از خودگذشتگی بی مفهوم شده محبت خلاصه شده تو اس ام اس های بیصدا اگه بگی دلتنگ شدی جای تعجب داره دوست داشتن دیگه معنی نداره مگر تو خو...
5 تير 1390