فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

یه روز دیگه با فاطمه ام

سلام دختر گلم خوبی چطوری راستش رو بگو الان چند سالته که داری اینا رو میخونی ها؟ از تغییرات و تحولاتت از یک ماه پیش مینویسم تو ما رو خیلی سریع پیدا میکنی و تو فاصله دور هم تشخیص میدی صداهای مختلفی از خودت در میاری کمتر گریه میکنی (خوشحال نشو چون بیشتر نق میزنی) چشمت رو خودت میمالونی هر وقت از خواب بیدار میشم یا وقتی تنهایی میبینم با دستات بازی میکنی کم کم میتونی اشیا رو بگیری (داره نق نقت در میاد) وقتی میذاریمتن زمین میگی بلندم کنین من دراز کشیده حوصله ام سر میرهمیخام بشینم شاید بزرگ شدنت رو از کوچک شدن لباسهات بهتر بفهمم ولی اگه صد ساله هم بشی هنوز کوچولویی دیروز تو مطب دکتر یه نوزاد رو آورده بودن برای معاینه (الان میگی پس من چی ام ت...
16 مرداد 1390

دومین روز چهارماهگی

سلام دختر نازم روز به روز بزرگتر میشی و من انگار روزای کودکی خودم رو در چهره تو میبینم امروز برای بار چهارم بردیمت دکتر (پیش این دکتر از اول تولدت) قدت 63 و وزنت 6 کیلو بود تغییراتت خیلی زیاده البته اون چیزی که ما رو فعلا اذیت میکنه ساعت خواب نامنظمته ایشاالله کم کم اونم درست شه فعلا برم فردا برات مینویسم مفصل تر از امروز
15 مرداد 1390

اولین روز چهار ماهگی

سلام نی نی گلم امروز باز بردیمت حمام و تو باز هم آخرش بی قراری کردی نمی دونم چطوری رابطه تو رو با حموم خوب کنم امروز چهار ماهت شروع شد باورم نمیشه اینقدر زود داری بزرگ میشی وقتی پدر مادرهایی رو میبنم که با دیدن تو میگن یعنی بچه ما اینقدر باشه میگم چی کار کنم نی نی بودنت رو فراموش نکنم بابایی به خاطر اینکه من همش خونه ام برام فیلم گرفته قراره الان ببینیم الان داره با بابایی و مامانی صحبت میکنه دیشب دوباره عروسک رو با دو تا دست کوچولوت گرفتی ولی وقتی بابایی اومد این کار رو تکرار نکردی بعد هم عروسک رو ول کردی و سعی میکردی با پاهات تکونش بدی دیروز بازار هم رفتیم تا برای عمو محسن خونه نویی بگیریم بعد هم یه ماهیتابه خریدیم خواستیم از mwf...
14 مرداد 1390

روز آخر سه ماهگی

سلام دخترم امروز همونجوری که انتظار میرفت بزرگتر شدی کار جدیدی نکردی ولی کمتر شلوغ کردی و دختر خوبی بودی امروز به زور ساعت 3 از خواب بیدارت کردم دیشبم تا 2 نخوابیدی منم سحر مثل آدمای خمار بیدار شدم البته در طول شب هم بدخواب بودی خوابت سبک شده بود دیشب برای اولین بار درد زمین خوردن رو چشیدی تکیه ات داده بودم به بالش مراقبت بودم ولی یه لحظه سرم رو که برگردوندم با سر خوردی زمین همونطور که قبلا گفتم ترسویی البته فعلا چون بعدش با اینکه بالش دوروبرت بود و بابایی بهت نشون داد که اونا نرمن ولی تو از جات تکون نمیخوردی و همش گریه میکردی با تکون دادنت رو پام برای خوابوندنت خیلی ذوق میکنی یه صداهایی درمیاری که تا حالا درنیاوردی همشم میخندی الانم ب...
13 مرداد 1390

عکسای گلم

این عکس الانته با لباس قرمز سفید خوشل خوابم میاد فیلم نگیر میگم خوابم میاد اَ گیر دادیا اصلا نمیذارم فیلم بگیری ...
12 مرداد 1390

روزای آخر سه ماهگی

سلام دختر گلم چند روز دیگه سه ماهگی تم تموم میشه مثل دوران بارداری که میگفتم کی میشه اینقدر بشه زود بزرگ میشی مثل برق و باد امروزم یه کار جدید انجام دادی انگار میخای با این کارا باور کنیم تو بزرگ شدی ولی نه تو هنوز کوچولوییپامروز وقتی بیدار شدم دیدم تو بیداری و مشغول بازی با دستات مثل همیشه بغلت کردم و باهات صحبت کردموقتی به صورتم نزدیکت کردم تو هم با دستات اونو لمس کردی اول فکر کردم اتفاقیه و لی این کار رو با دستام هم کردی بعد از اینکه شیرتو دادم و عوضت کردم برای اطمینان با اسباب بازی ازت امتحان گررفتم آره دخترم تو دیگه میتونی برای گرفتن اشیا دستت رو دراز کنی خیلی ذوق کردم چند وقته دیگه مینویسم تو میشینی راه میری دندون در میاری رابطه ...
12 مرداد 1390

سلام بر شهر رمضان

بالاخره ماه رمضون شروع شد پازسال این موقع تو توی شکم من بودی و من نمیدونستم حالم همش بد بود کم انرژی بودم و توان روزه نداشتم اما نمیدونستم دلیلش چیه تا بالاخره فهمیدم تقصیر توست امسال اولین ماه رمضون سه نفرمونه هرچند سخته چون مثلا تو دیر میخوابی و من برای سحری دیر بیدار میشم یا تو نمیذاری به کارام برسم ولی خب خوش میگذره راستی من روزه نمیگیرم ولی برای امساک سعی میکنم کمتر بخورم دعام کن نی نی موچمولوی مامان!
11 مرداد 1390

بازگشت دوباره از مشهد

سلام نی نی تپلی مامان پریروز ظهر از مشهد رسیدیم ولی من خیلی سرم شلوغ بود بیشتر وقتم رو خود تو گرفتی حرف زدن و بازی کردن و خوابوندن و لباس عوض کردن و ... تو این چند روزه صداهای بیشتری از خودت درمیاری با دستات هم بیشتر بازی میکنی ولی از همه جدیدتر لمس کردن اشیاء مخصوصا شیشه اته گاهی اوقات انگاری خودت اونو گرفتی یه کار دیگه که الانم مشغولی حرکت کردن به پهلوست سعی میکنی بچرخی البته الان بیشتر با پاهات کار میکنی ولی من میدونم تو زود و البته سر وقتش میتونی راستی تو عروسی به جز وقتی اوج سوت و کف بود تو همش یا آروم بودی یا خواب همه ازت تعریف کردن و قربون صدقه ات رفتن منم قربون دخمل گلم میرم اسهالت هم الکی بود البته ما درست تشخیص ندادیم حرم...
11 مرداد 1390

دوباره پیش به سوی مشهد

سلام مامانی از دیشب نگرانم نکنه اسهال شده باشی خدا کنه حالت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی از دیشب سعی کردم همش شیر خودم رو بهت بدم و موفق هم بودم فقط یه نوبت کمکی شیر خشک خوردی اونم به خاطر خوابالود بودن من بود امشب میریم مشهد هرچند به اندازه قبل خوشحال نیستم ولی بازم خوبه حال و هوام عوض میشه بابایی این روزا خیلی مشغوله صبح زود میره شبام خسته است و زود میخابه خداکنه موفق بشه و به هدفش برسه دیروز به نظرم اومد خیلی بزرگ شدی یعنی قدت خیلی بلند شده خدا تورو به پدر و مادرت ببخشه بقیه جریان تولدت: بالاخره روز هشتم تولدت که من رفتم دکتر خودم تا بخیه هام رو بکشم تو رو به خانم دکتر نشون دادم اول کلی ازت تعریف کرد و بعد هم گفت زردی داری گفت ببر...
5 مرداد 1390

گلی گلی

سلام گلم خیلی شیرین شدی و روز بروز هم خودت رو بیشتر تو دلمون جا میکنی من تمام وقتم به تو می گذره با اینکه خیلی برای وقتم برنامه ریزی میکنم نمیشه تو تمام مدت به من یا بابایی خیره میشی گاهی اوقات هم به لوستر روشن یا خاموش تازه سعی میکنی شیشه رو هم با دستات بگیری دیروز بابایی با اون همه کاری که داشت ما رو برد بوستان نهج البلاغه تا بعد از نماز اونجا بودیم البته تو نذاشنتی من نماز جماعت بخونم همش شیر خوردی بعد از سیر شدنت تو رو سپردم دست ببایی و خودم نماز مغربم رو خوندم دیشب دستت درد نکنه تا 2 بیدار بودی دوباره باید فنون استراتژیک خاله ها رو روت عملی کنم و از سرشب نذارم بخابی راستی نوشتن خاطراتت از اول تولدت موند بقیه اش رو می نویسم ...
4 مرداد 1390