این روزها...
این روزها بزرگ شدنت سبقت گرفته بر هر چیز زندگی مان
استفاده از کلمات قلمبه ای که از ما میشنوی در جای نادرست قهقهه من و بابا را به آسمان میبرد
یادش بخیر آن روزهایی که انتظار کوچکترین حرکاتت را می کشیدم و حالا به راحتی دستت به در یخچال میرسد
یادش بخیر روزهایی که دغدغه این را داشتم اول بابا میگویی یا مامان و حالا بعضی وقتها برای تمام کردن جملاتت نفس کم می آوری
دخترکم خودمانیم عجب بزرگ شده ای
وقتی شبها داوطلبانه از یخچال میوه می آوری وقتی خودت با علاقه سفره را شلخته و نامرتب جمع میکنی وقتی ظرفها را به طرف آشپزخانه می بری و چون قدت به ظرفشویی نمیرسد ظرفها روی هم پرتاب میشود با خودم میگویم ما که پیر شویم بازهم داوطلبانه عصای دستمان میشوی
وقتی موقع درس خواندم دفتر نقاشی ات را جلویم پهن میکنی و میگویی منم میخواهم درس بخوانم وقتی موقع شستن ظرفا بهانه بازی کردن میگیری وقتی وسط صحبتهای جدی من و بابا جلب توجه میکنی با خودم میگویم وقتی ما پیر شویم هنوز هم میخواهی مثل ما شوی مثل ما کاری انجام دهی و از ما توجه بخواهی
دنیای کوچکی است این دنیا امروز من میخواهم به کارهایم برسم و تو توجه میخواهی و فردا تو میخواهی به کارهایت برسی و من توجه میخواهم!
تازگیها خیلی شیرین شده ای همه دوستهای تو هستند زود قهر میکنی و دقیقه ای بعد آشتی گاهی اوقت حتی سرت گیج میرود بعضی وقتها هم به عربستان سفر میکنی قربان با صوت قرآن خواندنت بشوم گاهی اوقات میگویی اینجا کلاس قرآن است و شروع میکنی به قرآن خواندن و بعد هم ادای شاگردانم را موقع تحویل درس درمی آوری
گاهی اوقات دوست دارم زمان بایستد تا از بزرگ شدنت خوب استفاده کنیم و وقت بیشتری را با هم بگذرانیم اما حیف که نگه داشتن زمان فقط در قصه ها اتفاق می افتد
لحظه لحظه برایت خیر و سعادت از خدا میخواهم