یه خبر خوب ...

کاش خیلی زود خوب ترین خبر دنیا در گوش زمین زمزمه شود و سحرگاهی با صدای یا اهل العالم انا بقیه الله الاعظم از خواب بیدار شویم

ولی اینک خوبترین اتفاق در خوانواده کوچکمان دلشادمان کرده است

سلام گل دختر مامان ...

خیلی وقته که برات ننوشتم

ولی امشب یهو دلم برا اینجا تنگید آخه روزای آخریه که تو تنها دختر مامان هستی 

خداوند به قول خودت به دعای تو به ما یه دخمل ناز دیگه داده که الان حدود سه ماه و نیمه که تو دل مامانه

تو خیلی ذوق داری بعضی روزا سرت رو به شکم نزدیک میکنی و از زیباییهای دنیا که به چشمت میاد برا ریحانه (عضو جدید خونه) میگی و بهش میگی وقتی اومدی بیرون این رو بهت نشون میدم اونو بهت یاد میدم

میدونم تو خواهر خیلی مهربوین میشی مثل بابایی که برادر مهربونیه و زیر بال و پر دو تا خواهراشو میگیره

گل دخترم تازه چند روزیه حالم رو به راه تر شده و این روزها در این فکرم چطور از آخرین روزهای دو نفرمون لذت ببریم آخرین روزهای پاییزی که تو بدون دغدغه مدرسه میگذرونی وای که چقدر بزرگ شدی سال دیگه این موقع شبها باید سر وقت بخابی تا صب به مدرسه برسی وای چه روزایی خواهد بود کل کل های تو و ریحانه سر خط خطی کاغذای دفتر و کتابت همون کشمکشی که من با تو و جزوه هام داشتم چقدر سورپریزم میکردی وقتی لای کتاب یا جزوه ای رو باز می کردم و اثر خط خطی هات نمیدونم خوشحال یا ناراحتم میکردم!

دخترکم هر روز که میگذره از زیبایی من از رشد و بالندگی من کم میشه و به عمر تو به زیبایی های تو به فهم و شعور تو افزوده میشه و من افتخار میکنم به این کم شدن و اضافه شدن و در تعجبم از کسایی که به فرزند و زاد و ولد به اون مفهومی که خداوند برای انسان خواسته و غریزه اش قرار داده نگاه نمیکنن

فرزندم امیدم و آرزوم خوشبختی سلامتی و عاقبت بخیری تو و فرزندیه که در شکم دارم و امیدوارم این آرزو محقق شه

از این به بعد این وبلاگ رو بین تو و ریحانه تقسیم میکنم و سعی میکنم هر از چندگاهی برای او هم بنویسم