فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

پایان دو ماهگی

1390/4/13 16:09
نویسنده : مامان رضیه
201 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فاطمه خانم!

امروز روز آخر دوماهگی اته چه روزایی رو باهم گذروندیم

از اون روز که تو خیابون راهنمایی مشهد فهمیدیم خدا تو رو به ما داده تا ویارا و حالت تهوع ها و بالا آوردنا تا استراحت مطلق تا امتحان میان ترم تا خذاحافظی همکلاسی ها تا نوروز و استرس موندن یا اومدن به تهران تا ماه دردها و دودر کردن کلاسا و بالاخره رسیدن به روز موعود واقعا چه زود گذشت و چه متفاوت

امروز هم میخام از روز تولدت بگم هم از بزرگ شدنت:

الان که دوماهت شده تو آغوم آغوم میکنی

می خندی

اشیا و با چشم دنبال می کنی

پتو رو از رو پاهات کنار میزنی

دستت رو می خوری

من و بابایی رو تشخیص میدی

با لالایی شب بخیر کوچولو آروم میشی

وزن و قدت رو هم فردا چک میکنیم آخرین بار 4.5 بودی فکر کنم وزنت شده 5 قدت شده 65

از دست خوردنت بگم که نمی دونی چطور بکنی تو دهنت اول دستت رو شناسایی می کنی بعد سعی میکنی ببری تو دهنت ولی اشتباهی می بری کنار دهنت دوباره دستت رو شناسایی میکنی میبری طرف دهنت این بار انگشتت رو به طور قائم بردی تو دهنت و نمی تونی درست ببری تو دهنت فقط با انگشت بهش زبون می زنی آخر سر یا گریه ات می گیره یا صدای ملچ مولوچت میره هوا

وقتی میذارمت تو کریرت و میرم آشپزخونه چند دقیقه ساکتی ولی بعد شروع میکنی به اعتراض میام بالا سرت ساکت میشی و شروع میکنی به لوس کردن خودت برای من منم دلم نمیاد تنهات بذارم یه کم باهات بازی میکنم ولی بعد که دوباره میرم سرکارم قصه تکرار میشه

بازی من با تو یکی تکرار آغوم آغوم براته یکی هم تکون دادن جغجغه

و اما شیر خوردنت از دیروز بهتر شده سعی میکنم شیر خودم رو هرچقدر طلب میکنی حتی اگه یک ساعت هم طول بکشه بهت بدم شیر خشک هم سه وعده حداکثر چهار وعده 60-75 سی سی

روزا هم عادت بدی داری که باید تو بغلم بخوابی مثل الان که تو بغلمی برای همین من کمتر به کارای خودم میرسم

واما روز تولدت:

شب قبل از تولدت نوشتم برات که چه استرسی داشتم بابایی هم پا به پام بیدار بود تا یک و نیم بیدار بودم صبح روز بعد یعنی روز 14 اردیبهشت لباس پوشیدم و ساکی رو که از شش ماهگی آماده کرده بودم برداشتم با مامان جون و بابایی ساعت شش و نیم ناشتا رفتیم بیمارستان الغدیر تو رسالت بعد از پیدا کردن جاپارک رفتیم تو بیمارستان بابایی تشکیل پرونده داد و بعد پایین موند ما رفتیم طبقه دو که بخش زنان بود بابایی رو راه نمیدادن تو بخش هم من تنها رفتم خیلی میترسیدم ترسی همراه با شوق رفتم تو بخش وسایلم رو دادم به مامانم پرستار دعوام کرد که چرا دیر اومده بودم بعد بهم گفت همه لباسام رو در بیارم و لباس بیمارستان بپوشم بعد هم فرستاد روی تخت پیش بقیه اونایی که باید برای عمل آماده می شدن 4 تا تخت بود رو هر کدوم یه نفر خوابیده یکی هم برای من خالی اول سرم زدن و بعد هم فشار و ضربان قلب تو و بعد از یک ساعت و خورده ای ساعت ده دقیقه به نه رفتم اتاق عمل تو راه مامان جون رو دیدم ازشون خواستم خیلی برام دعا کنن خیلی می ترسیدم بابایی رو ندیدم رفته بود داروخونه تو اتاق دکتر صدری رو دیدم احوالپرسی کرد و بعد هم رفتم رو تخت خوابیدم بعد دکتر بیهوشی اومد و سوال کرد بیهوشی کامل یا بیحسی از کمر من دومی رو به پیشنهاد دکتر انتخاب کردم دکتر تند و تند توصیه های بعد از عمل رو میگفت و من هم میگفتم چشم بعد از اینکه آمپول رو پایین نخاعم زدن من کم کم تو پاهام احساس رخوت می کردم انگار پاهام مال خودم نبودن بعد هم عملل شروع شد من سر عمل گریه ام گرفت ولی وقتی تو رو نشونم دادن خیلی آروم شدم خیلی کم گریه می کردی بیشتر اطرافت رو نگاه میکردی وقتی تو رو به صورتم نزدیکم کردن من بوسیمت و تو رفتی بعد از اینکه رفتی من حس می کردم نمیتونم نفس بکشم دستیار دکتر بهم آمپول خواب زد و بعد از چند دقیدقه که بیدار شدم عمل تموم شد من رو بردن ریکاوری همش میخاستم زودتر تو یا بابایی رو ببینم ولی نیم ساعت طول کشید بعد که اومدم بیرون مامان جون دم در اتاق عمل منتظر بودن من سراغ بابایی رو گرفتم و اینکه تو رو دیده یا نه بعد هم رفتم بخش رفتیم اتاق خصوصی البته اتاق خصوصی اش دو تخته بود اول تنها بودم تو اتاق و بعدش ......

این دفعه طولانی شد بقیه اش رو دفعه بعد می نویسم از بیمارستان رفتنت از بزرگ شدنت از همه اش می نویسم

پس تا بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)