روز دوم سه ماهگی
امروز بردیمت مرکز بهداشت واکسنت رو زدیم اول خیلی گریه کردی من که جرات نداشتم نگاه کنم بابایی بالا سرت بود بعد که کار پرستار تموم شد اومدم پیشت و نازت کردم نمیشد بغلت کنم به خاطر واکسن. خیلی آروم شدی و منم دلم آروم گرفت دوست ندارم برای واکسن ببرمت دلم ریش ریش میشه وقتی صدای گریه ات رو از درد آمپول میشنوم
دیشب رفتیم خونه دایی مهدیِ من البته چون سن دایی من و بابایی زیاد نیست مثل دایی های خودت حساب میشن اونجا امیرصالح که یک سال و نیمشه با تعجب نگاهت میکرد و میترسید دوروبرت بیاد دیشب خیلی دختر خوبی بودی
وضعیت شیرت هم هنوز ثابته نه بهتر شده و نه بدتر
راستی قدت 60 بود وزنت 5100گرم
خیلی زود داری بزرگ میشی مامانم داره پیر میشه
الان بیدار شدی و کلی بیقراری کردی منم بچه ندیده نزدیک بود گریه ام بگیره مثل اینکه خیلی خیلی دوستت دارم خدا کنه امروز به خیر و خوشی تموم شه
هنوز ناله میکنی و بیقراری