یه روز دیگه
سلام دخملم
امروزم فرصت کافی برای نوشتن برای تو رو دارم امان از اون روزی که خدایی نکرده حتی فرصت گوش دادن به حرفای قشنگت رو ندارم تو این دوره زمونه ... بعید نیست
دیروز هم گذشت و یه روز دیکه به سن تو اضافه شد دیروز بابایی خیلی مهربون شده بود خیلی سعی می کرد همش کنار خونواده باشه نمیدونم شاید فهمیده چقدر دلم براش تنگ شده بود برای محبت کردناش برای کمک کردناش برای وقت داشتناش بهت گفتم بهش حق میدم کارش زیاده و فرصتش کم
وقتی که ازدواج کردی حواست باشه موقعیت شناس باشی گاهی اوقات وقت مناسبی برای دلتنگی کردن نیست باید وقت مناسبش رو پیدا کنی
تو هم دختر خوبی بودی دیشب ساعت 1 خوابیدی بعد که خواستم ببرمت تو اتاق بیدار شدی بعد تا2:40 بیدار بودی و غر میزدی به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی منم تا 3:30 بیدار بودم بعد خوابم برد و بابایی برای سحر بیدارم کرد
چند روز دیگه بیشتر تا سالگرد ازدواجمون نمونده ما اون اولا ماهگرد میگرفتیم مثل اینکهبرای تو ماه ها رو میشمریم ولی اون موقع ها بابایی بیشتر ذوق این کارا رو داشت اون به من یادآوری میکرد امسال نمیدونم با هم میتونیم بریم خرید یا نه حالا بر فرض هم که بریم چی بخریم یادمه یه سال برای تولدش از چهارراه ولیعصر تا میدون ولیعصر پیاده رفتم تا هدیه خوبی بخرم یه پیراهن شیک خریدم که همه خوششون اومد
انشالله سقف خونمون پایدار و سایه بابایی بالا سرمون باشه از هم چیز مهمتره