بدون عنوان
دیروز خیلی استرس داشتم که با اولین واکسنت که میفهمی چطور برخورد میکنی ممکنه از جماعت دکترا دیگه ترسیده بشی و هر کس لباس سفید تنش بود تو رو بترسونه با کلی استرس رفتیم مرکز بهداشت دم در یه کم معطل شدیم چون یه نفر قبل از ما بود دم در که بودیم به بابایی گفتم من خیلی استرس دارم وقتی رفتیم تو اتاق تو و بابایی روی صندلی نشستین و منم عروسکی رو که از خونه زیر چادر قایم کرده بودم تا برای تو تازگی داشته باشی وا گر احیانا گریه کردی تو رو آروم کنه رو درآوردم و دادم دستت تو یه نگاه به عروسک و یه نگاه به خانم پرستار سعی کردیم حواست رو جمع کنیم وقتی آمپول رو کرد تو دستت و درآورد یه نگاه چپ چپی بهش کردی که خودش خجالت کشید از واکسنی که بهت زده بود ولی یه ذره هم حس نکردیم که دردت گرفت ناراحت شدی
بارک الله به دخمل قوی من!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی