اين روزها ...
امروز فقط 53 روز مونده به حس ملموس ريحانه در كنارمون
فاطمه كه خب طبيعيه كم بودن تعداد روزها رو نمي فهمه و حتي ميگه خيلي مونده و البته ميدونم هيجاني توام با ترس داره دوست داشتني ناشناخته اين رو وقتي مي فهمم كه ازش ميخام حركات ريحانه رو حس كنه اول با كلي هيجان مي دوه طرفم اما يه كم بعد نميدونم چه حسي بهش دست ميده كه كنار ميكشه و حتي بيمحلي ميكنه
من و بابايي اما هي بهم متذكر ميشيم كه كمتر از دو ماه مونده و چقدر كم و هي به هم ميگيم شايد كمتر از اين هم مونده باشه شايد زودتر بياد پيشمون
بزرگترين استرسم اين روزها فاطمه است نميدونم چطور ميتونم رابطه خوبي بين اين دو خواهر ايجاد كنم چطور برخورد خودم رو درست مديريت كنم كه به حسادت و تنش نرسه من خودم بچه آخر بودم و اين حس رو تجربه نكردم در بقيه موارد زايمان و ژرستار و اتفاقات چند ماه آينده هم نگرانم ولي ميدونم چيزي نيست كه من بتونم مديريت كنم خدا خودش ميدونه و هيچ وقت نشده من رو در چنين شرايطي تنها بذاره يا به سختي بندازه ولي دو مورد رفتار با فاطمه هر روز كه به اومدن ريحانه نزديكتر ميشيم و هر روز كه حركات ريحانه ملموس تر ميشه نگراني من هم بيشتر و بيشتر ميشه ان شاء الله بتونم از پس اين اتفاق مهم تو خانواده به عنوان مادر خونواده بربيام
امسال به خاطر اين اتفاق بزرگ از مشهد رفتن تو روزاي عيد محروميم اميدوارم بعد بتونيم جبران كنيم هرچند اگر ميرفتيم بايد زود برميگشتيم چون هفته دوم هر روزش روز كاريه و مسلما بابايي كوتاه نمي اومد كه 5 روز مرخصي بگيره و سر كار نره
اين روزا برا خاله زكيه هم اتفاق ناخوشايندي افتاده از دست دادن ني ني اي كه البته هنوز به ني ني بودن نرسيده بود ولي من خيلي غصه اش رو خوردم شايد چون خودم در اين شرايط بودم براش ناراحت شدم اميدوارم خدا زودتر بهشون يه ني ني سالم و صالح و خوشگل بده كه سختي هاي اين اتفاق فراموششون بشه