فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

گلی گلی

1390/5/4 14:00
نویسنده : مامان رضیه
142 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم خیلی شیرین شدی و روز بروز هم خودت رو بیشتر تو دلمون جا میکنی من تمام وقتم به تو می گذره با اینکه خیلی برای وقتم برنامه ریزی میکنم نمیشه تو تمام مدت به من یا بابایی خیره میشی گاهی اوقات هم به لوستر روشن یا خاموش تازه سعی میکنی شیشه رو هم با دستات بگیری

دیروز بابایی با اون همه کاری که داشت ما رو برد بوستان نهج البلاغه تا بعد از نماز اونجا بودیم البته تو نذاشنتی من نماز جماعت بخونم همش شیر خوردی بعد از سیر شدنت تو رو سپردم دست ببایی و خودم نماز مغربم رو خوندم

دیشب دستت درد نکنه تا 2 بیدار بودی دوباره باید فنون استراتژیک خاله ها رو روت عملی کنم و از سرشب نذارم بخابی

راستی نوشتن خاطراتت از اول تولدت موند بقیه اش رو می نویسم

بعد از اینکه من رو به اتاق منتقل کردن بابایی اومد پیشم مامان جونم بود زن دایی محمد هم با دست شکسته اومد بعد هم تو رو آوردن من خیلی بی حال بودم با اینکه میخاستم همه چیز رو برای بابایی تعریف کنم ولی زبونم به زور حرکت میکرد خودم رو به زور بیدار نگه داشته بودم تو رو آوردن و قرار شد من بهت شیر بدم ولی نمیشد تو نمی تونستی بخوری من نمی تونستم بدم نمیدونم همه پرستارا بسیج شده بودن ولی نمیشد تو تند و تند از خواب بیدار میشدی از گرسنگی من دیگه گریه ام گرفته بودولی فایده نداشت بالاخره شب هم تا صبح بیدار بودیم با هم نمی دوم چرا همش بی قراری می کردی بیمارستان ادرار و مدفوعت رو که کنترل کرد بعد هم دمای بدن من رو فرستادمون بریم ساعت 11 روز پنج شنبه رسیدیم خونه بابایی هی میگفت بیدارش نمی کنی بهش شیر بدی بابایی بیداری ات رئ ندیده بود  هر وقت بابایی می اومد تو همش خواب بودی بالاخره ساعت 4 اون روز بیدارت کردیم و من به زور سعی کردم بهت شیر بدم مامان جون خیلی اصرار داشت که بهت آبجوش بدیم ولی من قبول نمیکردم بیمارستان گفته بود به هیچ وجه راستی بهت نگفتم من میخاستم تو بیمارستان میلاد زایمان طبیهی کنم ولی دکترا گفتن من نمیتونم

خلاصه روز اول با دردسر گذشت شب دوم تو یه بار دو بیدار شدی یه بار هم نماز صبح روز بعد صبح خاله مریم اومد و گفت که یه کم زردی داری ولی زیاد نیست ما بی توجهی کردیم ولی کم کم برای ما هم مسجل میشد که تو زردی داری روزی که زن دایی ها اومدن زن دایی مریم هم که امیرصالحش زردی گرفته بود گفت زردی تو زیاد نیست مامان جون هم همین رو میگفتن خلاصه که همه میگفتن تو زردی نداری البته دایی رضا از مشهد گفت که ببریمت آزمایش ولی ما بازم گوش ندادیم برای آزمایش غربالگری بردیمت ولی نسبت به این مسدله سهل انگاری کردیم..........

راستی فردا میریم مشهد با خاله مریم و آقای امیری بار دومیه که سوار قطار دلیجان میشی و دفعه سومیه که سوار قطار میشی خدا کنه فردا شب خوش اخلاق باشی و مردم رو زابراه نکنی

من چند روزیه که خیلی دلم گرفته قبلا تودلم بودی و میدونستی چمه ولی حالا دیگه نمیفهمی

راستی دیشب یه کم حال ندار بودم به بابایی میگفتم اگه یه نی نی دیگه تو راه داشته باشیم چه کنیم جریان باور کردن ایمکه تو توراهی هم شنیدنیه

بعدا تعریف میکنم

فعلا خداحافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مادر سامان
4 مرداد 90 15:32
سلام توی نی نی چت درخواست داده بودی مزاحمت شدم .و البته خیلی ا زدیدن فاطمه جون خوشحال شدم هزار ماشااله بانمکه . اگه دوست داشتی به وب پسر بد سری بزن نی نی های زیادی اونجا هستند و البته فاطمه جون هم میتونه تصویر داشته باشه