دوباره پیش به سوی مشهد
سلام مامانی
از دیشب نگرانم نکنه اسهال شده باشی خدا کنه حالت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی از دیشب سعی کردم همش شیر خودم رو بهت بدم و موفق هم بودم فقط یه نوبت کمکی شیر خشک خوردی اونم به خاطر خوابالود بودن من بود امشب میریم مشهد هرچند به اندازه قبل خوشحال نیستم ولی بازم خوبه حال و هوام عوض میشه بابایی این روزا خیلی مشغوله صبح زود میره شبام خسته است و زود میخابه خداکنه موفق بشه و به هدفش برسه
دیروز به نظرم اومد خیلی بزرگ شدی یعنی قدت خیلی بلند شده خدا تورو به پدر و مادرت ببخشه
بقیه جریان تولدت:
بالاخره روز هشتم تولدت که من رفتم دکتر خودم تا بخیه هام رو بکشم تو رو به خانم دکتر نشون دادم اول کلی ازت تعریف کرد و بعد هم گفت زردی داری گفت ببریمت مرکز طبی کودکان یا بیمارستان مفید ما هم همون شب بردیمت رزیدنت اول که تو رو دید و معاینه ات کرد چیزی نگفت ولی بعد از آزمایش .......
ساعت ١٠ نوبتمون شد من و بابایی رفتیم تو مامان جون رو راه نمیدادن برا آزمایش خون من و تو تنها بودیم خیلی دردناک بود دیدن این که تو بی صدا بودی و اون دکتر ازت خون میگرفت خیلی برات غصه خوردم میخاست گریه ام بگیره وقتی بابایی اومد گفتم مثل مرد بودی خلاصه جوابش ساعت ١٢ آماده میشد اومدیم خونه و شام مختصری خوردیم و به تو هم شیر دادم و رفتیم مرکز طبی زردیت ١٧ بود دکتر گفت اونجا جا نیست و باید بریم یه جای دیگه ..........
امروز چون باید بریم من خیلی سرم شلوغه
راستی عکسات هم به همت بابایی پیدا شد بابایی دستت درد نکنه