اولین امتحان پایان ترم با فاطمه خانم
چند روز بود تنبل شده بودی داشتم کم کم شاکی میشدم به بابایی که امروز دوباره تکونات مثل قبل شد شاید استرس من برای امتحانا تو رو آروم کرده بود
دیروز اولین امتحانام رو دادم خدا روشکر بد نبود فقط امیدوارم پاس کنم خدا هر جور که صلاح بدونه تقدیر رو جاری میکنه
دیشب خاله زهرا دلش پر بود از خابگا یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم بعد از تلفن یاد خابگاهی بودن خودم افتادم یادش بخیر بچگی کردنا گریه کردنا خندیدنا حالا بعد از سه سال خاطره اش فقط مونده و نه هیچ چیز دیگه ای آره دیگه دوستی ها بی مزه شده فداکاری و از خودگذشتگی بی مفهوم شده محبت خلاصه شده تو اس ام اس های بیصدا اگه بگی دلتنگ شدی جای تعجب داره دوست داشتن دیگه معنی نداره مگر تو خونه ما روزا که تو خونه تنهام و بابایی سرکاره دلم براش تنگ میشه دلم میخاد هر ساعت زنگ بزنم و احوالش رو بپرسم شب اگه نیم ساعت دیر برسه دلم هزار راه میره دلم میخاد هر روز هزار بار بهش بگم دوستش دارم چند روزیه همش میگم نکنه خدا من رو با گرفتن تو یا بابایی آزمایش کنه من که الان همه چیزم تو این خونه خلاصه شده خوشی و ناخوشی همش
خدا کنه رنگ خوشبختی حتی تو سختی ها برامون بمونه
خدایا فاطمه رو به تو سپردم سالم تحویلم بده