فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

تولد دخمل مامان مبارک

سلام به دخمل یه ساله مامان ببخشید دیرتر پست تولدت رو میذارم اونقدر برای تولد کار داشتم و انقدر دست تنها موندم که خدا میدونه فقط سعی میکردم برای مارای انجام نشده غصه نخورم عجب روزی بود روز تولدت میخاستم به تو هم سخت نگذره البته چون حالمم خوب نبود بالاخره باهات بداخلاقی هم میکردم ولی عمه عاطفه که از مشهد اومده بود جبران بدخلقی های منو میکرد بعد تا ساعت 4 مشغول تمیز کردن خونه بودیم اولین مهمون 5.15 اومد اونم خاله مژگان خاله بابایی بود عجب لباسی برای تو آماده کرده بودیم دامنش کار من بود تزیینات و بالاتنه کار خاله زهره از هدیه ها تو پستای بعدی مینویسم که عکسای تولد رو بابایی بیاره همه چیز عالی بود فقط خیلی از مهمونا نتونستن بیان جای مامان...
17 ارديبهشت 1391

سفر فاطمه به یزد

سلام فاطمه جون دیشب از یزد برگشتیم اولین سفر هر سه مون به یزد و دومین سفر سه نفریمون خدا رو شکر تو خیلی دختر خوبی بودی و تهمون خوش گذشت مشکلی هم پیش نیومد آخر هفته تولدته موندم به کدوم کارش برسم خدا کنه خوشت بیاد و بهت بد نگذره آخه شنیدم کوچولوها تو تولداشون خیلی خوشحال نیستن محصوصا سال اول فعلا عجله دارم باید برم تقویمت رو که به عنوان گیفت تولد در نظر گرفتم درست کنم سرعت اینترنت درست شه عکسای یزدم میذارم
9 ارديبهشت 1391

اولین مطلب در سال جدید

سلام دختر گلم سال نوت مبارک ببخشید بعد از یک ماه اومدم سراغ وبلاگت باور کن خودت نمیذاری برات بنویسم میخای همش پیشت باشم امسال اولین عید زندگی شما بود سال تحویل خونه مامانی بودیم کلی هم عیددیدنی رفتیم خیلی خوش گذشت به شما. دو تا عیدی غیر نقدی و 30000 تومان هم عیدی نقدی گرفتی من و بابایی هم برات یه اسباب بازی فکری گرفتیم این روزا یعنی روزای آخر یک سالگی ات مشغول تدارک تولدتم باورت میشه یک سال پیش مثل امروز تو شمک مامانی بودی و من و بابایی میخاستیم زودتر بیای همش میگم واقعا یک سال گذشت علاوه بر نه ماهی که با اون همه سختی گذشت یه سال دیگه هم گذشته یعنی حدود دو سال از حضور یک فرشته پیش ما میگذره این حرفای فلسفی باشه برای بعد باشه ب...
2 ارديبهشت 1391

عید شما مبارک

سلام دخمل گلم الان که مینویسم تو روی پامی فردا قراره بریم مشهد و احتمالا این آخرین فرصتیه که من میتونم قبل از سال تحویل بنویسم برات امیال اولین سالیه که عید کنار مایی سعی کردم برات سنگ تموم بذارم یه جوری که خاطره اش انگیز بشه از لباسایی که برات گرفتیم تا عیدی که خریدیم مامان میخاد بهت عیدی پولی هم بده همیشه تو لحظه تحویل سال سعی کردم خودم هم متحول بشم مثلا دلم رو خونه تکونی کنم یاد کسایی باشم که فراموش شدن درگذشتگان رو یاد کنم و بارشون فاتحه بخونم به جز پارسال هر سال من تو حرم بودم لحظه سال تحویل پارسال هم خواب بودیم خود اون لحظه شاید اتفاق خاصی نیفته ولی آدم میتونه خودش خاطره اش رو موندگار کنه مثل شب قدر که برای خیلی ها اتفاق خاصی نمیفته ...
25 اسفند 1390

عکسای دخملی

عکسای دخملم رو تو ادامه مطلب ببینین شب تولد بابایی روز 22 بهمن دخمل حزب اللهی من پارک چیتگر اولین تاب خوردن فاطمه ...
15 اسفند 1390

مهمترین اتفاق زندگی دخترم

سلام عسل مامان خوبی گلم معلومه که خوبی الان که مینویسم تو روی پای بابایی خوابیدی من از فرصت سکوت خونه استفاده میکنم و از آخرین اتفاقات جدیدی که تو همین چند ساعت پیش افتاد مینویسم مهمترین اتفاق زندگی هر بچه ای اولین قدمهاییه که بدون کمک و تکیه به جایی بر میداره و تو امروز ظهر به طور جدی این قدمها رو برداشتی البته دیروز هم دو قدم برداشتی تا بیای بغل مامان ولی خیلی جدی و اساسی نبود وقتی اولین قدمهات رو دیدم حس موفقیت داشتم حس اینکه خودم برای اولین بار بدون کمک راه رفتم دارم فکر میکنم با این پاهای کوچولو و تر و تازه ات کجاها میتونی بری مثلا بری مدرسه یا بدو بدو دنبال دوستات بکنی الهی مادر فدای شیرینی هات بشه راستی دیروز هم ...
15 اسفند 1390

شیرینکاری دسته اول

این چند روزه خیلی تغییرات برات اتفاق افتاده ولی چون وقت ندارم فقط این عکس رو میذارم رفته بودم از یخچال وسایل شام رو بردارم که دیدم تو به سرعت رفتی سر یخچال منم شار لحظه ها کردم برای آینده ات ...
13 بهمن 1390

دندون سوم

سلام دخمل مامانی! چقدر بزرگ شدی با اینکه همش 8 ماهه پا به این دنیا گذاشتی ولی خیلی زود خودت رو داری به ما میرسونی دندون سومت هم در اومده دندون بالا سمت راستت چهار دست و پات که ما رو از پا انداخته البته که خیلی کمتر گریه میکنی و کمتر نق میزنی چون چیزایی رو که ما قبلا بهت نمیدادیم خودت میری بر میداری یا حاهاییکه ما میرفتیم و تو رو نمیبردیم خودت میای الان تمام نقاط خونه رو خودت طی کردی فقط حموم و دستشویی رو خودت نرفتی مثلا دیشب من تو اتاق خودمون مشغول درس بودم و تو کنار منن بودی بابایی هم با تلفن صحبت میکردی من یک آن سرمو که چرخوندم دیدم تو رفتی تو اتاق خودتو داری با سجاده بابایی که پهن بود بازی میکردی یا اینکه من که میرم آشپزخونه در حد ش...
1 بهمن 1390