فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

مهد کودک رفتن فاطمه1

سلام به دختر گلم بالاخره انتظار داره سر میاد و قراره دو روز دیگه بریم دستت رو باز کنیم خودت هم کلی ذوق داری دو روز پیش رفتیم چند تا مهد رو دیدم و قرار شد شنبه و یکشنبه آزمایشی بریم مهد هد هد که یه مهد قرآنیه و در کنار قرآنی بودن برنامه های مختلف هم داره من به مقدار برای مهد رفتنت نگرانم خصوصا که بابایی قراره بیاد دنبالت و میترسم که سروقت نیاد و ... خلاصه اش که دوباره نگرانی های مادرانه من شروع شده بابایی هم همش میگه تو مادری و طبیعیه و من که مادر نیستم اینهمه نگران باشم امیدوارم شنبه با دل خوش و خبرای خوب برات بنویسم ...
25 مهر 1392

عکسای جدید فاطمه گلی

عکسای گلپر مامان رو تو ادامه مطلب ببینید فاطمه در حال انجام کاراش (اون جعبه جلوش لپ تاپشه) بابایی و فاطمه در سفر به دریاکنار با باباجون و مامان جون و عمه ها   بابایی و فاطمه در بوستان جوانمردان با ژست معروف دومین باری که فاطمه سوار اسباب بازی میشه (بار اول اسباب عکس و فیلم محبا نبود) - باغ وحش ارم فاطمه قبل از گچ گرفتگی اورژانس بیمارستان امام خمینی فاطمه بعد از گچ گرفتگی (لباساش کاملا مشهوده) فاطمه روز جمعه بالباس جدیدش ...
31 شهريور 1392

یک تجربه بد برای فاطمه!

روز جمعه هفته پیش فاطمه اتفاق بدی رو تجربه کرد که نه من نه بابایی انتظارش رو نداشتیم جمعه شب بابایی که از صبح پیش فاطمه نود حسابی با قاطمه بازی کرد بعد که فاطمه از بازی با من و بابایی خسته شد رفت تا خودش مشغول بازی شه همه چی خوب بود تا اینکه یهو دیدم فاطمه ناغافل از روی مبل افتاد روی دستش برعکس همیشه که خیلی صبورانه گریه نمی کرد و بلند میشد و بازی اش رو ادامه می داد گریه کرد با بابایی رفتیم طرفش فاطمه هم مبهم هی میگ فت درد می کنه (مثل همیشه که فقط حرف خودش رو تکرار میکنه و جواب ما رو نمیده) یه کم گذشت تا فهمیدیم مچ دستش درد میکنه رفتیم تو اینترنت و چون به کم هول شده بودیم و شکستگی ندیده بودیم زنگ زدیم از اورژانس پرسیدیم باید ببریمش بیمارست...
31 شهريور 1392

بدون عنوان

عکسای فاطمه رو در ادامه مطلب ببینید فاطمه و زینب کوچولو (دختر دایی بابایی) تو یه رستوران تو طرقبه فاطمه تو حیاط خوشگل و باصفای مامان جون فاطمه و مریم (دخترخاله اش) پارک ملت فاطمه پارک ملت فاطمه و مامانی کاخ سعدآباد و آخرین و جدیدترین عکس فاطمه مربوط به دیروز دریاکنار   ...
14 شهريور 1392

یزرگ شدن گل دخترم

سلام به دخمل بزرگ مامان باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که خودت میتونی ری دستشویی میتونی تو اتاق خودت تنهایی بخوابی دیگه شیشه نمیخوری اینا همه مسائلی بود که تو تربیت بچه سخت به نظر میرسید ولی تو همونطور که از اول دختر خوب و همراهی بودی باز هم همراهی کردی و همه مسائلت این روزها حل شده البته با بزرگ شدنت مشکلاتت هم بزرگتر میشه اینکه تمام طول روز میخای باهات بازی کنیم اینکه بیشتر از قبل میفهمی اینکه چون استقلالت بیشتر شده بیشتر از قبل هم لجبازی میکنی و کار خودت رو انجام میدی و اما سال تحصیلی شروع شده و دوباره دغدغه اینکه تو رو پیش کی بذاریم این ترم هم یه روز تو هفته کلاس دارم ولی باز همون یه روز هم برامون سخته تو رو جایی بذاریم فعلا یع...
14 شهريور 1392

موقثیت بزرگ

نمیدونم چرا هر وقت قرار میشه برات پشت هم بنویسم کمتر مبام بنویسم خبر خوب اینه که تو بالاخره همکاری خوبی برای دستشویی رفتن کردی و واقعا این همکاری بهویی اتفاق افتاد از یه شب که مهمون داشتیم و لباس نو پوشیدی همه وعدهها رو میری ستشویی حتی اگه پوشک هم داشته باشی بازم میری دستشویی شیرین زبونی های این روزات بالا بالا برام میخرین؟ دنباله هم چمله هات یا که داره یا دیگه مثل میگی چایی داغه که دسشویی ندارم دیگه وقتی من و بابا رو با هم صدا میکنی میگی مابایی و ... فعلا باید برم برای خرسی غذا درست کنم
23 مرداد 1392

شیرین زبونی های فاطمه 3

اول از همه بگم خیلی خوشحالم نی نی خاله زهره به سلامتی دنیا اومد هر دو هم سلم هستن آقا محسن هم که ماشالله ماشالله هم خواستنیه هم خوشمل خدا رو شکر از دیروز که دنیا اومده هی میگی بریم خاله زهره ه همه میگی محسن کجاس؟ ... - صفحه اول کتاب می می نی شد شیخته رو حفظی و خیلی با آب و تاب می خونی هنوز موفق به ضبط صدات با کیفیت نشدم که بزارم رو وبلاگ - هر از چندگاهی که احسساتی می شی میای می گی مامان دستم رو می گی ری و به یه غل مفصل ختم میشه (مثلا خدت میگی بغلم میکنین بویم میکنین نازم میکنین و ....) - دیشب منو بابا هز دو حسابی خسته بودیم تو ولی اصلا موقع خواب هز میگفتی بابا بابایی بابایی بابا ... بی وقفه اصلا اجاهز نمی دادی بابا جواب بده - بعضی ...
29 خرداد 1392

از پوشک گرفتن فاطمه 1

تا حالا چندین بار تلاش کردم برای از پوشک گرفتنت از وقتی یک سالت تموم شد اول تابستون پارسل آخر تابستون پارسال قبل از دانشگاهم دم عید و از وقتی از مشهد اومدیم که تقریبا هر دو هفته بالاخره وقتی دو سالت تموم شد من و بابایی توافق کردیم جدی تر این کار رو پی بگیریم یکی دو روز هر نیم ساعت می بردیمت دستشویی اتفاقا روز تعطیل بود و بابایی هم خونه بود ولی شب دوم خسته شدی و مقاومت کردی آخر هفته پیش خودت مصرانه از خواب که بیدار شدی گفتی میخای بری دستشویی البته این دو تا دلیل داشت (برای تجربه خودم در آینده و بقیه مینویسم) اولا چند روز قبلش ازت میخاستم از خوا که بیدار میدش بریم دستشویی هرچند تو قبول نمی کردی و دوم اینکه خودم بل استثنا هر روز صبح اول می...
29 خرداد 1392

عکس های فاطمه

عکسای فاطمه جون در ادامه مطلب عکسای باقی مونده از تولد فاطمه: کارت دعوت تولد فاطمه که بنابه دلایلی طراحی شد و چاپ نشد عکس کیک تکی عکس فاطمه تکی (فاطمه خیلی از کیک و شمع و بقیه جریانات تولدش خوشحال بود خودش کلی دست میزد و تولد مبارک می خوند) عکسای شمال (قبل از عید): دشتای گل تو راه گرگان فاطمه بالای درخت تو جنگلای گرگان فاطمه و بابایی اش با ژست جدید فاطمه و بابایی تو هتل زیارت فاطمه و بابایی رو تپه های صدا و سیما تو گرگان لحظه سال تحویل اقتدار فاطمه در روز سیزده به در فاطمه با چادر نمازش (از وقتی از مشهد اومدیم فاطمه بلااستثنا موقع نماز خوندن من و بابایی می اومدو با روسری های من...
9 خرداد 1392

شیرین کاری های فاطمه

خیلی کمتر از قبل وقت می کنم بیام اینجا برات بنویسم شبا که میخابی گاهی اوقات تو سررسیدت مینویسم نوشتن از شیرین کاری هات کار شاده ای نیست چون اصلا قابل شمردن و احصا نیست عضیاش رو می نویسم: - وقتی تلفن زنگ میزنه چه نزدیک باشی چه دور داد می زنی میگی من اگه نزدیک باشی گوشی رو با کلی هیجان برمیداری و میگی سلام و صحبت میکنی ... - دیروز پنجره باز بود و تو دم گرفته بودی و هی میگفتی جوجو خودشو میخارونه - وقتی داشتم جارو برقی میکشیدم میچرخیدی میگفتی آموزش! - هر از چند گاهی که هوس مهمونت میکنی میگی خوش اومین بفرمایین زحمت کشیدین ... - بعد از کاری که خیلی دوست داری مثل خوردن ماکارونی یا تاب دادنت تو خونه یا کارای دیگه میگی دست شما درد نک...
9 خرداد 1392