فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

بدون عنوان

دختر گلم به نظرم رسید یه کم در مورد شب قدر بنویم من از شبای قدر بچگیام فقط شب بیداریاشو یادمه و اینکه هر چقدر هم در طول روز میخابیدم که شب بیدار باشم نمیشد یادمه همیشه با مامانمو خاله های تو میرفتیم حرم چقدر هم خوش میگذشت اما از خود شب قدر چیزی بلد نبودم ولی فقط همینومیگم برات که شب قدر درای آسمون بازه خدا بدیای آدما رو از دلاشون میکشه بیرون و جاش خوبی میریزه امشب خیلی خوبه اگه بتونی بیدار بمونی هرچقدر که بتونی دیگه صبرت تموم شده من برم
28 مرداد 1390

اولین شب قدر

سلام عزیزم اولین شب قدر شما در راهه اولین شبی که برا خودت باید دعا کنی تا سرنوشت خوبی در طول این سال داشته باشی من که از اول زندگی متاهلی برات کلی دعا کدم پارسالم کلی دعا کردم امشب میریم قم ساعت 5 راه میافتیم و تا سحر برمیگردیم دیشب خونه خاله مریم مهمون بودیم ساره هم اومد(دختر دایی من) راستی با عمو عباس و خاله ملیحه میریم خونه عمو مهدی که مشکات دارن مشکات یه سال ونیمشه دیگه فرصتی برا نوشتن نیس الاناست که صبرت تموم بشه و نقت در بیاد
28 مرداد 1390

اولین شب قدر

سلام عزیزم اولین شب قدر شما در راهه اولین شبی که برا خودت باید دعا کنی تا سرنوشت خوبی در طول این سال داشته باشی من که از اول زندگی متاهلی برات کلی دعا کدم پارسالم کلی دعا کردم امشب میریم قم ساعت 5 راه میافتیم و تا سحر برمیگردیم دیشب خونه خاله مریم مهمون بودیم ساره هم اومد(دختر دایی من) راستی با عمو عباس و خاله ملیحه میریم خونه عمو مهدی که مشکات دارن مشکات یه سال ونیمشه دیگه فرصتی برا نوشتن نیس الاناست که صبرت تموم بشه و نقت در بیاد
28 مرداد 1390

عکسای گلم

من بابایی رو اونقدر دوست دارم که میخام بخورمش     من با کمک مامانی میتونم کم کم بشینم مامانم دوروبرم بالش میذاره تا نخورم زمین     اینم لباسی که دیشب تو سالگرد ازدواج مامان و بابا پوشیدم   اینم  من و بابایی چند تا عکس از خوابیدنام     من و بابایی وقتی می رفتیم افطاری و من تلم رو برای اولین بار به سر زدم   بازم من وبابایی   اینم عکس الانم ...
24 مرداد 1390

چند روز اخیر

سلام دختر دل نازک مامان چند روزیه نسبت به صداهای جدید عکس العمل نشون میدی و گریه ات میگیره مثلا اون روز هر مداحی ای که میذاشتم حتی با صدای کم گریه میکردی امروزم از صدای چرخ گوشت ترسیدی افطاریا نذاشته بنویسم شنبه شب رفتیم بوستان نهج البلاغه با دوستای بابایی خیلی خوش گذشت تو هم بیشترش رو خواب بودی راستی سه شبه زودتر میخابی 12-1 من که خیلی خوشحالم چون میتونم زود بخوابم پریروز خنده صدادار کردی باتز یادت رفت این چند روزه کمترم صحبت میکنی منم این روزا همش مشغول کارای خونه ام این چند روزه قراره بریم خونه خاله زکیه یادت میاد اومد خونمون و تو همون روز کلی شیر بالا آوردی و ترسوندیش قراره قمم بریم برای شب جمعه هم خونه خاله مریم دعوتیم د...
24 مرداد 1390

سالگرد ازدواج

چهار سال مثل چشم بر هم زدنی گذشت مثل امروز صبح رفتیم حرم و استاد انصاری خطبه عقد رو بین ما دو نفر حاری کرد دختر و پسری که تا چند لحظه قبل به هم نامحرم بودن و چشم به زیر می اندوختند حالا با این خطبه به هم محرم شدن تو اون موقع ها نبودی من به بابایی خیلی سخت می گرفتم بهتر بگم اصلا دوران عقد هوبی نداشتیم و من الان حسرت میخورم دیشب جشن چهارمین سالگرد ازدواجمون رو گرفتیم بابایی بهم یه نرم افزار فوتوشاپ با آموزشش هدیه داد و عکسای چاپ شده نی نی خیلی خوشحال شدم امسال بابایی واقعا از ته دل خوشحالم کرد منم قراره برای بابایی پیژامه بدوزم به شرطی که چرخ خیاطی درست بشه ببینم من میتونم خیاط بشم یا نه بعد هم با شیرینیای خوشگلی که بابایی گرفته بودیم کل...
24 مرداد 1390

طاع فامه

سلام دختر گلم امروزم تند و تند داره میذگره دیشب رفتیم خونه عمو عباس (آقای امیری) عمو امین و عمو محمدرضا و خاله ملیحه خاله حوریه و خاله فاطمه هم بودن خیلی خوش گذشت تو هم دختر خوبی بودی همه ازت کلی تعریف کردن و گفتن خیلی بزرگ شدی و داری شکل دخترا میشی (از بس که بقیه گفتن تو شبیه بابایی هستی بقیه هم فکر کردن تو واقعا شبیه پسرایی) گفتن داری دندون در میاری! و خیلی هم زود راه می افتی و بچه شیطونی خواهی شد (شبیه طالع بینی بود!) دیشب از دست بابایی خیلی دلخور شدم هنوزم یه کم هستم سر اینکه وقتی از بیرون میایم اون میره می خابه من باید به کارا رسیدگی کنم از سحی درست کردن گرفته تا رسیدگی به تو و ... افطار امروزم قراره بریم خونه خاله مژگان (خ...
19 مرداد 1390