فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

مهمون داشتیم

سلام دخمل گلم امروزم کم کم داره تموم میشه امروز یکی از دوستای من (فاطمه شزیفی) اومده ود دیدن تو خیلی قربون صدقه ات میرفت منم مثل همیشه وقتم رو تلف کردم بابایی تو راهه قراره 7:40 از خونه بریم بیرون دیشبم مجبور شدم تا سحر بیدار بمونم صبح هم 10 بیدار شدم و بعد هم یه ساعتی چرت زدم از مامانت به اون خوابالویی بعید بود اومدن فاطمه خیلی خوشحالم کرد من خیلی اینجا تنهام بابایی هم که مشغول درسه البته منم باید برای ارشد شروع کنم ولی من بیشتر از بابایی رفیق بازم ولی همه منو تنها گذاشتن ولی بودن تو به تمام دنیا می ارزه باید یه فکری برای سحری بکنم بهتره برم دنبال کارام الاناس که بابایی بیاد بگه به به چه خانوم تنبلی   ...
18 مرداد 1390

یه روز دیگه

سلام دخملم امروزم فرصت کافی برای نوشتن برای تو رو دارم امان از اون روزی که خدایی نکرده حتی فرصت گوش دادن به حرفای قشنگت رو ندارم تو این دوره زمونه ... بعید نیست دیروز هم گذشت و یه روز دیکه به سن تو اضافه شد دیروز بابایی خیلی مهربون شده بود خیلی سعی می کرد همش کنار خونواده باشه نمیدونم شاید فهمیده چقدر دلم براش تنگ شده بود برای محبت کردناش برای کمک کردناش برای وقت داشتناش بهت گفتم بهش حق میدم کارش زیاده و فرصتش کم وقتی که ازدواج کردی حواست باشه موقعیت شناس باشی گاهی اوقات وقت مناسبی برای دلتنگی کردن نیست باید وقت مناسبش رو پیدا کنی تو هم دختر خوبی بودی دیشب ساعت 1 خوابیدی بعد که خواستم ببرمت تو اتاق بیدار شدی  بعد تا2:40 بیدار بو...
17 مرداد 1390

یه روز دیگه با فاطمه ام

سلام دختر گلم خوبی چطوری راستش رو بگو الان چند سالته که داری اینا رو میخونی ها؟ از تغییرات و تحولاتت از یک ماه پیش مینویسم تو ما رو خیلی سریع پیدا میکنی و تو فاصله دور هم تشخیص میدی صداهای مختلفی از خودت در میاری کمتر گریه میکنی (خوشحال نشو چون بیشتر نق میزنی) چشمت رو خودت میمالونی هر وقت از خواب بیدار میشم یا وقتی تنهایی میبینم با دستات بازی میکنی کم کم میتونی اشیا رو بگیری (داره نق نقت در میاد) وقتی میذاریمتن زمین میگی بلندم کنین من دراز کشیده حوصله ام سر میرهمیخام بشینم شاید بزرگ شدنت رو از کوچک شدن لباسهات بهتر بفهمم ولی اگه صد ساله هم بشی هنوز کوچولویی دیروز تو مطب دکتر یه نوزاد رو آورده بودن برای معاینه (الان میگی پس من چی ام ت...
16 مرداد 1390

دومین روز چهارماهگی

سلام دختر نازم روز به روز بزرگتر میشی و من انگار روزای کودکی خودم رو در چهره تو میبینم امروز برای بار چهارم بردیمت دکتر (پیش این دکتر از اول تولدت) قدت 63 و وزنت 6 کیلو بود تغییراتت خیلی زیاده البته اون چیزی که ما رو فعلا اذیت میکنه ساعت خواب نامنظمته ایشاالله کم کم اونم درست شه فعلا برم فردا برات مینویسم مفصل تر از امروز
15 مرداد 1390

اولین روز چهار ماهگی

سلام نی نی گلم امروز باز بردیمت حمام و تو باز هم آخرش بی قراری کردی نمی دونم چطوری رابطه تو رو با حموم خوب کنم امروز چهار ماهت شروع شد باورم نمیشه اینقدر زود داری بزرگ میشی وقتی پدر مادرهایی رو میبنم که با دیدن تو میگن یعنی بچه ما اینقدر باشه میگم چی کار کنم نی نی بودنت رو فراموش نکنم بابایی به خاطر اینکه من همش خونه ام برام فیلم گرفته قراره الان ببینیم الان داره با بابایی و مامانی صحبت میکنه دیشب دوباره عروسک رو با دو تا دست کوچولوت گرفتی ولی وقتی بابایی اومد این کار رو تکرار نکردی بعد هم عروسک رو ول کردی و سعی میکردی با پاهات تکونش بدی دیروز بازار هم رفتیم تا برای عمو محسن خونه نویی بگیریم بعد هم یه ماهیتابه خریدیم خواستیم از mwf...
14 مرداد 1390

روز آخر سه ماهگی

سلام دخترم امروز همونجوری که انتظار میرفت بزرگتر شدی کار جدیدی نکردی ولی کمتر شلوغ کردی و دختر خوبی بودی امروز به زور ساعت 3 از خواب بیدارت کردم دیشبم تا 2 نخوابیدی منم سحر مثل آدمای خمار بیدار شدم البته در طول شب هم بدخواب بودی خوابت سبک شده بود دیشب برای اولین بار درد زمین خوردن رو چشیدی تکیه ات داده بودم به بالش مراقبت بودم ولی یه لحظه سرم رو که برگردوندم با سر خوردی زمین همونطور که قبلا گفتم ترسویی البته فعلا چون بعدش با اینکه بالش دوروبرت بود و بابایی بهت نشون داد که اونا نرمن ولی تو از جات تکون نمیخوردی و همش گریه میکردی با تکون دادنت رو پام برای خوابوندنت خیلی ذوق میکنی یه صداهایی درمیاری که تا حالا درنیاوردی همشم میخندی الانم ب...
13 مرداد 1390

عکسای گلم

این عکس الانته با لباس قرمز سفید خوشل خوابم میاد فیلم نگیر میگم خوابم میاد اَ گیر دادیا اصلا نمیذارم فیلم بگیری ...
12 مرداد 1390