فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

سلام نی نی، فاطمه گلی

دوباره پیش به سوی مشهد

سلام مامانی از دیشب نگرانم نکنه اسهال شده باشی خدا کنه حالت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی از دیشب سعی کردم همش شیر خودم رو بهت بدم و موفق هم بودم فقط یه نوبت کمکی شیر خشک خوردی اونم به خاطر خوابالود بودن من بود امشب میریم مشهد هرچند به اندازه قبل خوشحال نیستم ولی بازم خوبه حال و هوام عوض میشه بابایی این روزا خیلی مشغوله صبح زود میره شبام خسته است و زود میخابه خداکنه موفق بشه و به هدفش برسه دیروز به نظرم اومد خیلی بزرگ شدی یعنی قدت خیلی بلند شده خدا تورو به پدر و مادرت ببخشه بقیه جریان تولدت: بالاخره روز هشتم تولدت که من رفتم دکتر خودم تا بخیه هام رو بکشم تو رو به خانم دکتر نشون دادم اول کلی ازت تعریف کرد و بعد هم گفت زردی داری گفت ببر...
5 مرداد 1390

گلی گلی

سلام گلم خیلی شیرین شدی و روز بروز هم خودت رو بیشتر تو دلمون جا میکنی من تمام وقتم به تو می گذره با اینکه خیلی برای وقتم برنامه ریزی میکنم نمیشه تو تمام مدت به من یا بابایی خیره میشی گاهی اوقات هم به لوستر روشن یا خاموش تازه سعی میکنی شیشه رو هم با دستات بگیری دیروز بابایی با اون همه کاری که داشت ما رو برد بوستان نهج البلاغه تا بعد از نماز اونجا بودیم البته تو نذاشنتی من نماز جماعت بخونم همش شیر خوردی بعد از سیر شدنت تو رو سپردم دست ببایی و خودم نماز مغربم رو خوندم دیشب دستت درد نکنه تا 2 بیدار بودی دوباره باید فنون استراتژیک خاله ها رو روت عملی کنم و از سرشب نذارم بخابی راستی نوشتن خاطراتت از اول تولدت موند بقیه اش رو می نویسم ...
4 مرداد 1390

بازگشت موقت از مشهد

سلام فاطمه خانوم امروز یه کار وحشتناک کردم همه عکسا . فیلمات تا امروز پاک شد البته عکسای تو دوربین سالم مووند دیروز با بابایی از مشهد اومدیم البته آخر هفته برمی گردیم برای عروسی خاله فروه (خاله بابایی- بابایی یه خاله مجرد دیگه هم داره خاله فاطمه) دوباره قبل از ماه رمضون میایم تو این مدت خیلی بزرگ شدی کارای جدید یاد گرفتی از پنجشنبه خونه مامانی (مادر پدرت) دستات رو پیدا کردی هی تصمیم میگیری کدوم رو بخوری اشیا سبک رو با دست میگیری و تو دهنت میکنی وقتی یه کم حواسم بهت نیست بهم نگاه میکنی و از خودت صدا درمیاری من که میگم تو میخای باهام حرف بزنی آغوم آغوم کردنت خیلی بهتر شده وقتی برات صدا درمیاریم میخندی ولی هنوز جهت صدا رو ب...
2 مرداد 1390

یه یادگاری از مشهد

سلام ني ني مامان امروز از مشهد مي نويسم خونه ماماني خيلي بزرگ شدي مي توني خودت چشمت رو بمالوني دستت رو مستقيم مي كني تو دهنت بدون معطلي از اشتهات هم كه ديگه نگم ماشاالله ماشاالله همش دهنت كار ميكنه حاله الهه داره ميره مكه ميخايم بهش بگيم براتون كلي لباس بياره بابايي فردا ميره تهران و من و تو تنها مي مونيم البته زود مياتد براي تز بابايي هم حيلي دعا كن فعلا  بايد برم عجله دارم راستی حرم هم رفتیم هرچند آخرش تو یه کم اذیت کردی خداحافظ
28 تير 1390

روز سوم سه ماهگی

سلام دختر مریض مامان دیروز از بدترین روزای زندگی ات بود البته برای من صبح کلی گریه های وحشتناک کردی و من زنگ زدم بابایی اومد خونه گاز قطع بو د و ناهار از بیرون سفارش دادیم تو هم هر نیم ساعت گریه میکردی و دوباره میخابیدی خدا رو شکر خوب شیر خوردی منم سر به سرت نذاشتم که حتما شیر منو بخوری شیرمو میدوشیدم و با شیشه بهت میدادم تبت تا 38.3 بالا رفت و ما به توصیه پزشک برات شیاف استامیون گذاشتیم علاوه بر قطره استامیونوفنی که هر چهار ساعت می خوردی دیشب تا 2.5 بیدار بودم بابایی هم تو هال خوابید که اگه کاری داشتم کمک کنه آخر سر تبت شده بود 37.7 که خوابیدیم ساعت 3 الان خدا رو شکر تب دیگه تب نداری هر شش ساعت بهت قطره میدیم قبل از اذون بردیمت حموم اول...
16 تير 1390

روز دوم سه ماهگی

امروز بردیمت مرکز بهداشت واکسنت رو زدیم اول خیلی گریه کردی من که جرات نداشتم نگاه کنم بابایی بالا سرت بود بعد که کار پرستار تموم شد اومدم پیشت و نازت کردم نمیشد بغلت کنم به خاطر واکسن. خیلی آروم شدی و منم دلم آروم گرفت دوست ندارم برای واکسن ببرمت دلم ریش ریش میشه وقتی صدای گریه ات رو از درد آمپول میشنوم دیشب رفتیم خونه دایی مهدیِ من البته چون سن دایی من و بابایی زیاد نیست مثل دایی های خودت حساب میشن اونجا امیرصالح که یک سال و نیمشه با تعجب نگاهت میکرد و میترسید دوروبرت بیاد دیشب خیلی دختر خوبی بودی وضعیت شیرت هم هنوز ثابته نه بهتر شده و نه بدتر راستی قدت 60 بود وزنت 5100گرم خیلی زود داری بزرگ میشی مامانم داره پیر میشه  ...
15 تير 1390

اولین روز سه ماهگی

سلام مامانی چقدر میخابی اونم فقط تو بغل من دیشب با بابایی یک کلمه از حرفاتو یاد گرفتیم گریه کردنت برای شیر البته بابایی کمتر و من بیشتر امروز باید میرفتیم واکسن میزدیم ولی نشد امیدوارم شیر خوردنت بد نشه دوباره پس فردا عمه بنفشه میاد تهران دیگه خبری نیست میخام از امروز شیرخوردنت رو یاد داشت کنم تا دقیق تر به تغذیه ات رسیدگی کنم تا خدا چی بخاد راستی بعضی از همسفرای کربلامون رفتن کربلا اون موقع تو بالقوه با ما بودی از خدا میخام زود قسمتمون کنه سه نفری باهم
14 تير 1390

عکسای فاطمه جون

این عکس 5 روزگیته این از اون خنده های معنی داره اینم بابایی و نی نی عجب خوابی از خواب فرشته هم بهتره کی بود منو صدا زد! حرف حسابت چیه خوشگل ندیدی! ...
13 تير 1390

پایان دو ماهگی

سلام فاطمه خانم! امروز روز آخر دوماهگی اته چه روزایی رو باهم گذروندیم از اون روز که تو خیابون راهنمایی مشهد فهمیدیم خدا تو رو به ما داده تا ویارا و حالت تهوع ها و بالا آوردنا تا استراحت مطلق تا امتحان میان ترم تا خذاحافظی همکلاسی ها تا نوروز و استرس موندن یا اومدن به تهران تا ماه دردها و دودر کردن کلاسا و بالاخره رسیدن به روز موعود واقعا چه زود گذشت و چه متفاوت امروز هم میخام از روز تولدت بگم هم از بزرگ شدنت: الان که دوماهت شده تو آغوم آغوم میکنی می خندی اشیا و با چشم دنبال می کنی پتو رو از رو پاهات کنار میزنی دستت رو می خوری من و بابایی رو تشخیص میدی با لالایی شب بخیر کوچولو آروم میشی وزن و قدت رو هم فردا چک میکنی...
13 تير 1390